۱۳۹۰ خرداد ۴, چهارشنبه

شعرِ رنجورانِ زمین



از جورج اسنِدِکر
بازسرایی: بهاره.ش




رنجورانِ زمین در کوچه ای گردِ هم آمده اند
که برنامه یِ انقراضِ تمدنِ غرب را
بچینند
آنان کاملا مجهزند
اما نه سازمان یافته!
ارتشِ اشغال گر طبقه یِ متوسط را حمایت می کند
و شغلِ من، تنها، خبرگزاری یِ جنگ است.



۱۳۸۹ اسفند ۱۷, سه‌شنبه

شعری از پیمانِ فاضلی (به مناسبتِ فرارسیدنِ روزِ جهانیِ زن)


شعری برایِ گرامی​داشتِ روزِ جهانی​یِ زن(8 مارس)
پیمان فاضلی



مرد
زن​اش را شخم می​زد
و زن هم​چنان که در شیارِ گودِ سینه​اش مدفون می​شد
با خود می​گفت:
امسال اگر محصول خوب باشد
زمین​ام را پس می​گیرم.

۱۳۸۹ بهمن ۲۳, شنبه

شعرِ "اعترافِ سرخ" از رزا فرج الهی




چه قدر خودخواهم من!

با تو دل ام برایِ انقلابِ مصر غنج می رود؛

از لب ات می دزدم و چشم های ام آهسته اخبار را مَزمَزه می کند

تو که نیستی، فکرت کَشتیِ انقلاب ها را در من غرقه می کند!



با تو که هستم مصر را نگرانم،

بی تو نگرانِ بویِ اعتیادِ دستان ام.

ما مُخدرِ هم ایم...



چه قدر ناتوانم من!

تنِ تجاوز شده یِ خاورمیانه را مَردم

از زیرِ لَشِ گندیده یِ استبداد پس می گیرند: عضو به عضو،

من اما دستان ام را هنوز از دست هایِ تو نتوانسته ام پس بگیرم!



چه قدر توانایی تو!

یک شبه در تاریکیِ تنهاییِ من کودتا کردی

و صبحدم صدایی در من دِگر برایِ اعتراض نمانده بود؛

همه صداهایِ مخالف را در من کشته بودی تو!

۱۳۸۹ دی ۱۹, یکشنبه

"علی اشرف درویشیان، خسرو گلسرخی و فریدون تنکابنی در مرکزِ رفاهِ دروازه غار" «علی دروازه غاری»


"علی اشرف درویشیان،  خسرو گلسرخی و فریدون تنکابنی  در مرکز رفاه دروازه غار"

علی دروازه غاری




 
حالِ چندان خوبی‌ نداشتم. آن روزها زیاد تویِ نخِ درس‌خوندن نبودم. دل​ام گرفته بود. سوارِ اتوبوسِ دوطبقه که شدم، طبق روالِ معمول رفتم طبقه‌یِ دوم. بعضی‌ از بچه‌هایِ محل و هم‌مدرسه‌یی‌‌ها هم بودند، اما هردوطبقه تقریبا خالی‌ بود. بغلِ پنجره نشستم و سیگاري آتیش زدم. سمتِ راستِ اتوبوس، مکانِ همیشه دل‌خواه‌ام بود. نگاهي به اطراف انداختم. جمال سمتِ چپ نشسته بود و سرش تویِ یک کتاب غوطهور بود. از این‌که تمام زندگی‌م رو گذاشته بودم و داشتم جبر و مثلثات می‌خوندم. حال‌ام گرفته بود. نمی‌دونم چي​م بود ولی‌ از درس‌خوندن و حفظ‌کردنِ جَفَنگیاتِ  شیمی‌ و فیزیک کلی‌ دل‌خوربودم. هوا گرفته و مه‌آلود بود. درختانِ بیدِ کنارِ جاده با هر وزشِ باد به کناره‌ها سرِ تعظیم فرود می‌‌آوردند و برگ‌های خود را به پایین می‌‌ریختند. جویِ کنارِ خیابان مملو از برگ‌های زرد و نارنجِي بود که با حرکتِ ماشین​ها هر طرف می‌لولیدند و گاه‌گاه به آسمان‌ها پرواز می‌کردند. خیابانِ رِی پر از پیاده‌روهای خالی بود و بویِ سکوت پايیز را می‌داد.
من سردرگریبان و دنبال راه و چاره‌ای بودم. که از درس‌خوندن طفره برم. از این‌که کلاس  ده‌م رو به رشته‌ی ریاضیات رفته بودم، سخت متنفر بودم. خیلی‌ دل‌ام می‌خواست که به رشته‌یِ ادبیات می‌‌رفتم و یا یک گوشه‌اي کِز می‌کردم و فقط سیگار می‌‌کشیدم. دل‌ام از دنیا و بی‌گانه‌گی‌هاش زده شده بود. یک‌آن متوجه شدم که قَهقهه‌یِ جمال اتوبوس رو به هم ریخته. گویا اصلا توجه‌يی به‌ اطراف نداشت.
من سرش داد زدم که: "هری وِسَر چه مرگته؟" (جمال کرمانشاهی بود و به همه‌یِ ما می‌گفت هری وِ سَر؛ یعنی‌ خاک بر سر.) اصلا توجه‌يی‌ به سوال من نکرد. دوباره سرش داد زدم که: "روله چه مرگته که این‌جوری می‌خندی؟" بازهم بی‌‌توجه سردرکتاب می‌‌خندید. هیچ وقعی به اطراف  خود نداشت. پُکِ محکمی به سیگار زدم و بغل​دست‌اش نشستم. فضای بین کتاب و صورت‌اش رو پُر از دود سیگار کردم. بدون آن‌که تفاوتی‌ در تامل و تمرکز او گذاشته باشم. دست‌اش رو به طرف من برد و بین دو انگشت‌اش رو باز کرد. گویا حواس‌اش از اوضاع جمع بود و آن‌چنان هم بی‌وقع نبود. سیگار را بینِ دو انگشتانِ سبابه و میانه‌یِ او گذاشتم. گفتم: "خاک بر سر، چی‌ می‌خونی‌؟" در همین حال به طرف جلد کتاب خیز برداشتم و سعی‌ کردم اسم كتاب رو ببینم. جمال گفت: "روله صبر کن. مگر چهار‌ماهه به دنیا اومدی؟" پُکی به سیگار زد و دوباره لاينقطع قاه‌قاه خندید. کتاب را به من حواله کرد. دود سیگار را با لب‌خند بیرون زد. اسم کتاب "از این ولایت" بود. از علی‌ اشرف درویشیان.
من در حال ورانداز کردنِ کتاب بودم که جمال، کتاب رو از دست​ام قاپید. گویا سیگار رو قورت داده بود و حالا دوباره تشنه‌یِ کتاب خوندن بود. پس‌گردنی محکمي به‌ش زدم و شروع کردم دعوا کردن و فحاشی که: "مرتیکه نصف سیگار رو به گند زدی، اون‌قدر هم آدم نیستی‌ که یک لحظه بگذاری به کتاب‌ات نگاه کنیم؟" قبول کرد که کتاب رو با هم بخوانیم. داستانِ جالبي‌ بود. بی‌‌توجه به ایستگاه‌هایِ اتوبوس و مسافران مشغول خواندن شدیم. جمال از من سریع‌تر می‌‌خواند. من فراموش کردم که حال‌ام گرفته بود. من هم‌چون او غرقِ کتاب شدم و می‌‌خندیدم. داستانِ کوتاهي‌ بود از زبان یک بچه که با پدر و برادرش صبحِ اولِ جمعه به حمام می‌‌رفتند. چه ساده، چه  زیبا، چه هم‌آهنگ با زندگیِ‌ من. داستان اما در کرمانشاه بود. پسرک آخرِ سر پیروزمندانه و تمیز از حمام در می‌آد. به اِزاش من و جمال دو ایستگاه عقب ماندیم. من او رو مقصر می‌‌دونستم، ولی‌ خوش‌حال و خندان تا خانه را پیاده رفتیم. آخه ما هم‌کوچه‌ای بودیم.
داستان، یادِ پدرِ مرا هم زنده می‌‌کرد که هم​راه او و سه برادرم به حمامِ عمومی می‌رفتیم. گویا تمامیِ داستان در دروازه غار اتفاق افتاده بود به‌جز تکیه کلام‌هایِ کرمانشاهی که در مورد ما بایستی ترکی‌ ادا می‌شد. واقعا تراژدیِ مضحکي بود. غم و اندوه ما به صورتي خنده‌آور.
از جمال خواستم که کتاب رو به من به عاریت بده تا من هم بتونم اونو بخونم. پسرِ شوخي بود، رک و راست. همیشه لهجه‌یِ فارسی‌اش رو با چند ضرب‌المثلِ‌ کرمانشاهی قاطی‌ می‌کرد: "بچو، گُم بو هری و سر"، "یهودی خاک بر سر برد، مرده شور قیافه‌یِ نحس‌ات با اون عینکِ چار​چشمی‌ات رو ببرن، خُب برو خودت بخرش. سعی‌ کن به نویسنده‌اش کمک کنی‌ تا شاید کتاب‌اش رو بفروشه و پولی‌ گیرش بیاد. زیادی هم نِق بزنی‌ آن‌قدر می‌زنم‌ات که به خر بگی‌ امام. گم بو هری وسر."
آن‌قدر این فحش‌ها رو گفته بود که من به ساده‌گی‌ اون‌ها رو می‌فهمیدم. محکم به کله‌اش زدم و گفتم: "خاک بر سر خودت و جّد‌ و آبادت! مرتیکه‌یِ اشک، هنوز آدم نشدی و حرفِ حساب حالی‌ات نیست؟ حداقل آدرس‌اش رو بده. دُنگ‌ات نیاد! کتاب از انتشارتِ شباهنگ بود. در خیابان شاه آباد، پاساژ صفوی طبقه‌ی دوم. من اما واقعا نمی‌دانستم که این آدرس کجاست.
چند روز بعد حدود بیست تومنی رو که پس‌انداز کرده بودم با خود برداشتم و با آگاهی‌ از این‌که شاه‌آباد طرف‌هایِ لاله‌زار است و نزدیکی‌‌هایِ بالاشهر. با اتوبوس تا پارکِ شهر رفتم. فکر کردم که اتوبوسي بگیرم و برم شاه‌آباد. متاسفانه چنین چیزی امکان نداشت. در نتیجه با ناآگاهی از مسافت، شروع کردم به راه​رفتن. به اصطلاح خودمان، خط ۱۱ رو گرفتم. سلانه‌سلانه خودم رو به لاله‌زار رساندم. خیاباني که برایِ من چون کارناوال‌هایِ فرنگي جلوه می‌‌نمود. سر و صدايي از هرگونه و چراغانی از هررنگ. عکس دخترانِ نیم‌لختِ خم‌شده با کفش‌هایِ پاشنه​بلند و ربردو شامبر تا باسن، با زناني که هم‌چون حَرَم​سرا در حالِ رقص جلوه می‌‌نمودند. از مردان، بیک ایمان‌وردی و فردین رو در هر تابلویي می‌دیدی. از سالن‌ها، صدایِ فیلم‌ها می‌اومد که هیجان در اون‌ها جلوه می‌‌نمود.
مجذوبِ دست​فروشی‌هایِ کنارِ خیابان بودم که چشم‌ام به یک چرخ‌دستی‌ِ  پُرازکتاب افتاد با یک علامت تبلیغاتیِ هفتاد درصد تخفیف. عجب! تا به حال هیچ کالایی ندیده بودم که قیمت‌اش این‌همه تویِ سرش خورده باشه.  با لَه‌لَه و عجله، تمام میز را گشتم. اول از قیمت‌های پایین شروع کردم. گویا برایِ قیمت کتاب بیش‌تر ولوله کرده بودم تا محتوایِ کتاب. خوب به یاد دارم که کتابي‌ خریدم به نام "یخِ سرد" که علی‌رغمِ سال‌ها نگه‌داری از اون، هرگز اون رو نخواندم. نصفِ پس‌اندازم رو به ساده‌گی‌ خرج کردم. کتاب‌هایي‌ از همه نوع. از کارآگاه مایک هامر (میکی اسپلین) تا داستان‌هایِ عشقی‌ و منظومه‌هایِ سرخورده‌گانِ تاریخ.
من هم‌چون تازه‌واردان به تهران، کارگران فصلی که لاله‌زار رو معبد زیبایی و سیرک‌های اعیانی می دیدند، اون رو سلانه‌سلانه و با ولع قدم می‌زدم. عجب جایِ پرهیجانی بود. مردی از داخل باجه‌یِ سینما و کاباره‌ها با صدایِ "آقا بیا تو!" از یک‌سو و از طرفِ دیگر عکس‌هایِ زیبا و جذاب و اندامِ شهوت‌انگیزِ خود، سالن رو بَزَک کرده بود، حسِ طمع رو جلب می‌‌کرد. جالب آن‌که وقتی‌ یکی‌ از این عکس‌ها رو از هرسمت نگاه می‌‌کردی هنوز چشم‌اش تو رو نگاه می‌‌کرد. و فقط تو رو!
خیابانِ لاله‌زار به دو قسمت تبدیل می‌‌شد. سمتِ جنوبِ لاله‌زار با شمال آن دارای دو خاستْ‌گاهِ متفاوت بودند. دربخشِ جنوبی، دختران و هیجاناتِ زندگی‌‌اي پُر سروصدا جلبِ توجه می‌کرد و قسمت شمالیِ آن، مملو از بزازی‌هایِ پُر از طاقه‌هایِ رنگُ‌‌وارنگ و مردمی که دنبالِ خرید بودند، می‌گردید.  ساختمانِ پلاسکو با تمامی‌ِ زیباییِ خود بویي از تفریح نداشت. مردم هم دو گونه جلوه می‌‌کردند. آن یکی‌ به دنبال تفریح بود و به​آغوش​گرفتنِ اندامی رو می‌‌طلبید که شهوتِ جنسی‌‌ش رو، غریزه‌یِ وجودش رو بیرون بريزه و این یکی‌ به پوشیدنِ لباس و کفش قناعت می‌‌کرد.
انتشارت شبگیر شباهنگ در طبقه‌یِ دوم یا سوم و در آخرِ پاساژ بود. سریع از چند کتاب فروشی که دیدم گذشتم، مبادا که حرص و طمع من دوباره گل کنه. پیدا کردنِ انتشارت شبگیر شباهنگ واقعا مشکل بود. می‌خواستم کتاب مورد علاقه و دلیل اومدن‌ام را پیدا کنم و بِرَم.
کتاب​فروشی خلوت بود و قفسه‌ها هم از هم‌چه کتاب‌هایِ‌ زیادی برخوردار نبودند. مردي با عینکي به​چشم، که بیش‌تر به نعلبکی شباهت داشت، اما شفاف با چهره‌ا​​ي اصلاح کرده و سیبلي پُرپُشت که بیش‌تر به علی‌اللهی‌ها می​موند، پشتِ میز نشسته بود، که گویا موهایِ سرش هوسِ ریزش کرده بود. حدودِ چهل سالي می‌‌نمایاند. به نظر بلند قد هم نمی​اومد.
کوتاه هم نبود. گویی میانگین بود. نه چندان چاق و خِپِل. سر و صورت سفید و منظمی داشت. به گمانم با ادب هم جلوه می‌‌نمود. پشت میز نشسته بود و با کاغذ‌هایی‌ ور می‌رفت. من به محض وارد شدن سلامی‌ کردم و سریع به طرف کتاب‌ها رفتم. حوصله‌یِ وقت‌گذرانی رو نداشتم. حدود یک ساعتی‌ رو تو لاله‌زار گذرانده بودم و یک ساعتی‌ هم پیاده آمده بودم. قبل از اون‌كه مادرم دل‌واپس می‌‌شد باید به خانه بر‌می گشتم. یکی‌دوتا از کتاب‌ها رو انتخاب کردم. همه‌اش در این فکر بودم که با ده‌ تومنِ باقی‌‌مانده چه می‌تونم بخرم. به زبان ساده داشتم چُرتکه می‌‌انداختم که مردِ پشتِ میز، پشتِ سرم سبز شد.
لهجه‌یِ جالبي‌ داشت. تا اون لحظه فارسی‌ رو این‌چنین نشنیده بودم. زیبا و با متانت بود. اصطلاحات کوچه بازاری هم در كلام‌اش یافت نمی‌‌شد: "می‌خواهید کمک‌تان کنم؟" دستور زبان رو همان‌طور که در مدرسه یاد گرفته بودیم ادا می‌‌کرد، نه مثل: "کمک می‌خوای؟"
هه‌هه خنده‌ام گرفته بود. گفتم: "بله دارم دنبال کتاب‌هایی می‌‌گردم که جمع‌شان از ده‌تومن تجاوز نکنه. در ضمن باید کتاب از این ولایت هم توش باشه."
گفت : "چه‌طور؟ مگر از آن کتاب خوش‌تان آمده؟"
"بله آقا، یه داستانی توش بود که از خنده منو کشت و این رفیق و بچه محل ما نگذاشت که همه‌یِ کتاب رو بخونم. گفت: "گور بابات! برو بخرش شاید نویسنده هم چیزی گیرش بیاد". در ضمن داستان‌اش منو یاد بابام می‌انداخت که بچه‌گی‌‌ها باهاش حمام می‌رفتیم. خیلی‌ عالی‌ بود. واقعا دَم نویسنده‌اش گرم."
لب‌خندی بر لبِ او نشست. نمی‌دانم به‌خاطر دل‌ْخامیِ من بود یا صداقت من یا این‌که تجلیل از داستان. نگاهی به دستم کرد. چند کتابی‌ در آن دید. اون‌ها رو با اجازه از من گرفت و بر یکا‌یک‌شان دید سریع ديد زد. نفس عمیقی کشید. گویا صحبت مرا فراموش کرد و یا غم به دل‌اش نشست. گفت: "این‌ها را از کجا آوردی؟" من هم حراجی بودن آن‌ها و قیمت آن‌ها رو توضیح دادم. دوباره لب‌خندی بر گونه‌های‌اش نمایان شد. این لب‌خند ولی‌ با آن لب‌خند قبلی‌ فرق می‌کرد. شاید از دل‌سوزی بود و یا شاید از حقارت. هرگز نفهمیدم.
کتاب‌هایی رو برای خریدن پیش‌نهاد کرد. با توضیح کوتاهی‌ از هر کدام که در چه موردی هستند. اول جویا شده بود که در چه زمینه‌ای طالب هستم و دوست دارم از چه بخوانم. برای من داستان‌های ساده و واقعی‌، فقر و دروازه غار، کودکان و زشتی‌های جامعه و زیبایی‌های زنده‌گی‌ مطرح بود. از خودم، خانواده‌ام ،از لاله‌زار و سینماهای آن گفتم. اما او با نگاه کنجکاو مرا و حرکات مرا دنبال می‌کرد و در عین حال کتاب‌هایی را از قفسه برای من در می‌آورد. من اما قبل از هر چیز با قیمت کتاب‌ها ور می‌رفتم و اون‌ها رو جمع می‌زدم.
"این را نه"، "این یکی‌ گرانه"، "اینا بیش‌تر از ده تومن می‌شن"، "از این ولايت سی‌وپنج ریاله." بی‌چاره یک‌باره متوجه شد که با شصت‌وپنج ریالِ باقی‌مانده حدودا دو سه تا کتابِ دیگر بيش‌تر نمی توانم بخرم و تمامی هم‌وغم او برای فروختن کتاب اثری ندارد. هیچ راه دیگری برای شیره مالیدن سرِ من وجود ندارد. الا و بلا من شصت‌وپنج ریال بیش‌تر ندارم.
به یک‌باره گفت: "من بیست​درصد تخفیف می‌دهم و آن کتاب از این ولایت را هم چهل​درصد، این‌طوری می‌تانی بخریدشان." هرگز "می‌توانی"‌ رو "می‌تانی" نشنیده بودم. راست‌اش خجالت کشیدم بپرسم اهل کجایی‌. از شادی اما در پوست خود نمی‌گنجیدم. بارم رو پُرکردم. به حساب‌کردن که آمدیم با توجه به چهل​درصد و سی​درصد و بیست​وپنج​درصد تخفیف، کار از ده‌تومن هم گذشت. بی‌چاره، یِه​هو از آب در اومد که "شما سه تومان هم به من بده‌کار می‌شوید." ایشان بدون هیچ‌گونه ناراحتی‌ ادامه داد که: "اشکالی‌ ندارد، دفعه‌یِ بعد که می آيید این‌جا، بدهی‌تان را هم بیاورید."
احساس کردم که دارم کلاه برداری می‌کنم. از صداقت این انسان خوب که گویا به خارجی‌‌ها بیش‌تر شباهت داشت، با آن فارسی‌ صحبت کردن با ادبانه‌اش نبایستی سوء‌استفاده می‌‌کردم. این بابا چهل​درصد تخفیف داده و حالا سه تومان هم بده‌کار از آب در اومدم. نه اصلن میل  به سوءاستفاده نداشتم. آخر دنبال کتاب دل‌خواه‌ام آمده بودم و این بی‌چاره را هم نیم‌ساعتی‌ علاف کرده بودم. گفتم: "نه آقا. به‌تره که من یکی‌‌دوتاشون رو بگذارم این‌جا و به شما بده‌کار نباشم. وقت هم نخواهم کرد که این‌ها رو بخوانم. تازه نمی‌دانم که کِی‌ برمی‌گردم. شاید اصلا افتادم و مُردم. بهتره که این‌ها رو بعدا بخرم."
لب​خندی به زیباییِ گلیي بهاری بر چهره‌اش نشست. خون را می‌توانست دید که زیر پوست صورت‌اش به هیجان آمده بود. می‌خواست که کتاب‌ها را در پلاستیکی‌ یا پاکتی بگذارد. دور و بَر را ورانداز می‌کرد، که من از موقعیت استفاده کردم و پرسیدم که آیا صاحب کتاب‌فروشی هست. گفت که نه، فقط یک دوست است.
جَل‌الخالق! کارِ من خراب شده بود. اگر دفعه‌یِ دیگر می‌‌آمدم و این بابا این‌جا نبود چه کار باید می‌‌کردم. مثل گل وا موندم. کاش اون کتاب‌ها رو برمی‌داشتم. خب کار از کار گذشته بود. گفتم: "شما همیشه این‌جا هستید؟" گفت: "نه، بعضی‌ اوقات این​جای​ام."
در این میان جوانکی وارد شد با ریشي سیاه، جینِ لوله‌تفنگی و پیراهنِ کرکیِ آبی رنگ به تن داشت. مرتب و تمیز بود. از او پرسید: "آقا س. می‌دانی کاغذ یا پاکتی هست که این آقا (یعنی‌ من) بتاند کتاب‌ها را توی آن بگذارد؟"
س. به پشت میز رفت و کیسه‌یِ پلاستیکی‌ای رو در آورد و به من کمک کرد که کتاب‌ها رو اون‌جا جا بدم.  بسیار صمیمی‌ بود. از این‌همه زحمت و محبت رنجیده بودم. گویا من سرِ او کلاه گذاشته بودم. ولی‌ بیش از هر چیزی وقت او را با حساب‌های ده تومن و چرتكه زدن‌های ذهنی‌ام هدر داده بودم. دستم را به سوی‌اش دراز کردم  به علامت خدا حافظی. گفتم: "اسمم علی‌ هست. شما؟"
گفت: "من هم علی‌ هستم، علی‌ اشرف."
به یک‌باره رنگ‌ام قرمز شد. ‌"ای دادِ بیداد. این همان نویسنده‌یِ کتابِ دل‌خواهِ من است؟". قبل از آن‌که تمامیِ کلمه‌یِ درویشیان از دهان‌ام درآید، گفت: "بله، درویشیان". و رو کرد به جوانک ریشو و ادامه داد که: "آقا س. هر وقت ایشان آمدند بیست​درصد به‌شان تخفیف بدهید به حساب من."
و این‌چنین شد که من مشتریِ دائمی شدم. البته نه فقط در خریدنِ کتاب، که در خواندن آن هم. انتشارات  شبگییر شباهنگ هم گه‌گاه پاتوق من شد.
بی‌چاره آقای محمدی، صاحب کتاب فروشی، نه تنها وضعِ مالی خوبی‌ پیدا نکرد؛ بل‌که در اوایل انقلاب ۵۷ در خیابانِ انقلاب به طورِ مرموزي ترور شد. من نفهمیدم چه‌گونه و چه‌طور؟! روح‌اش شاد.

علی دروازه​​​​غاری
1384

۱۳۸۹ آذر ۲۸, یکشنبه

سه شعر و طرح از «نیلوفر.م»

 

1)

به سراشیبی
کوبیده شدم
به سرعت​ام نگاه نکنید
به قعر می​روم
گم می​شوم.
میخ هم
حرکت دارد
دستِ کم
           در زمان.


2)
باد
خود
می​دانست
باور پنجره را
که همیشه
             به نَوَزیدنِ
                            باز بود.
پنجره
از روییدنِ من درد کشید
باد        مرا با خود برد.



3)
گاه
راه​ها
یاری​مان می​کنند
دور شویم.
آن​چه
از پیش
ما را فرا می​خواند
به بازگشت
              هجوم می​آورد.

۱۳۸۹ آذر ۱۸, پنجشنبه

شعرِ شب «پیمان فاضلی»؛ به مناسبتِ سالگردِ قتلِ پوینده و مختاری (نوزدهِ آذرماه)


شعرِ شب
به مناسبتِ سال​گردِ قتلِ پوینده و مختاری (نوزدهِ آذرماه)
پیمان فاضلی


« شب»

از این​جا
که پایِ شب​آلوده​ام را در بُهت​اش احضار می​کنم
شب،
از این​جا آغاز می​شود
که من بی​دریغ می​شوم.

در دست​های​ام طالع شدم
                  در پرواز
                  در عشق،
تا دریافتم
که شب
         از این​جا آغاز می​شود؛
دُرُست از همین​جا که با دست​های​ام
                                         - من-
پرنده​هایِ عاشق را
                      به خاک می​سپارم.



۱۳۸۹ آذر ۱۷, چهارشنبه

احمد شاملو 85 ساله می­شود! «محمد قراگوزلو»

 به بهانه یِ روزیاد میلاد احمد شاملو
احمد شاملو 85 ساله می شود!
تقی ارانی به روایت احمد شاملو 
محمد قراگوزلو





درآمد
21 آذر 1389 احمد شاملو، رفیق دردانه­ و استاد یگانه­ی ما، 85 ساله می­شود و زنده­گی پر خروش­اش در شط جوشان تاریخ اجتماعی این روزگار، استمرار پایدار خواهد داشت. بی­شک. هر چند شاملو در یکی از روزهای آذر 1304 بر این "وادی پاتاوه نهاد" اما "جخ / آن روز از مادر زاده نشده بود/ عمر جهان بر او گذشته بود". به یک مفهوم واقعی، شاملو از تبار آن انسان­های رزمنده و ستیهنده­ئی است که از دوران طبقاتی شدن مناسبات اجتماعی، در یورش به وهنی که بر انسان رفته، به جمع جامعه پیوسته است. هم از این رو او با ممدوحان شعرش به دنیا آمده و با آنان به خاک افتاده است. از تقی ارانی و آبایی و وارتان سالاخانیان و سرهنگ سیامک و مرتضا کیوان تا گروه حنیف­نژاد و اعضای سیاهکل و مهدی رضایی و احمد زیبرم و خسرو گلسرخی.
باری، آن­چه در ادامه خواهد آمد بُرِش کوتاهی از زنده­گی و مرگ تقی ارانی­ست. به بهانه­ی روز یاد میلاد احمد شاملو. در تاریخ پر بار اما کم برگ مبارزات سوسیالیستی این کهن بوم و بر، تقی ارانی چهره­ئی درخشان و کم بدیل است که شیوه­ی زیست­نامه و چیستی مبارزه و مواضع سیاسی او چنان­که شایسته است، گفته نشده. کم و بیش ماه پیش بود که یکی از دوستان عزیز، از من پرسید: "راستی دفاعیات ارانی در دادگاه نوشته­ی خود اوست، یا این­که پس از مرگش، توسط شاگردان و هواداران­اَش تدوین شده؟" این مقاله را که پاسخی به آن نازنین نیز هست به همو پیش­کش می­کنم. ناگفته نگذرم که متن گوشه­ئی است از کتاب "من درد مشترک­ام" (صص:268-261). کتابی که از قرار تا وضع بر این منوال است، هرگز منتشر نخواهد شد!
قصیده برای انسان ماه بهمن
     « تو نمی­دانی غریو یک عظمت
     وقتی که در شکنجه­ی یک شکست نمی­نالد
                                                چه کوهی­ست!
     تو نمی­دانی نگاه بی­مژه­ی محکوم یک اطمینان
     وقتی که در چشم حاکم یک هراس خیره می­شود
                                                     چه دریایی­ست!
     تو نمی­دانی مردن
     وقتی که انسان مرگ را شکست داده است
                                                         چه زنده­گی­­ست!
     تو نمی­دانی زنده­گی چیست، فتح چیست
     تو نمی­دانی ارانی کیست...» (ص:62)
شعر بلند قصیده برای انسان ماه بهمن - دومین شعر از دفتر قطع نامه - در ستایش تقی ارانی سروده شده است. به جز زبان خطابی و احساس شورانگیز و پرتنینی که بر شعر حاکم است، آشکاره­گی مضمون و بس­آمد اسامی تاریخی نیز به ما کومک می­کند تا به یاری تاریخ سرایش آن (بهمن 1329) دریابیم با شاعری 25 ساله مواجهیم که تحت تأثیر ماجرای مرگ یکی از مبارزان سیاسیِ آوانگاردِ روزگارِ خود به شدت برآشفته و به چهره­ی حاکمان خون­ریز پنجه کشیده است. از نکات قابل تامل شعر یکی هم این است که شاملو کوشیده با نام بردن از ویتنام و چین و اندونزی و حمله به دیکتاتورهایی همچون ناپلئون، هیتلر و فرانکو و رضاخان به ظرفیت­های سیاسی شعر خود جنبه­ی انترناسیونالیستی بدهد. همدردی با مبارزان کمونیست فرانسوی (ژرژپولیتسر، ژاک دوکور) - که در جریان اشغال فرانسه توسط نازی­ها تیرباران شدند – و همصدایی با "گیتار یکی لورکا" آن هم در شعری که به مناسبت قتل یک تئوریسین مارکسیست سروده شده، موید جهت­گیری شاملو به سوی سوسیالیسم است. تعرض شاملو به عمق تاریخ ایران و تحقیر داریوش شاه – که از طریق شیهه کشیدن اسبی حشری به قدرت رسیده - و تنبیه کنائی عدالت کذائی انوشیروان و مضامینی از این دست نه فقط به فربه­گی مضمون شعر یاری نرسانده بل­که ضمن تقلیل شعر تا حد بیانیه­ی منظوم سیاسی به درازگوئی نیز انجامیده است.
این شعر - جدا از تأثیرپذیری شاملو از وقایع­ اتفاقیه­ی آن سال­ها - شعری فوتوریستی و سفارشی به نظر می­رسد که احتمالاً به توصیه­­ی چپ­های مبارز - امثال مرتضا کیوان - شکل بسته است تا در اندازه­ی مقاله­یی سیاسی ژورنالیستی علیه دیکتاتوری پهلوی به کار رود. چنین شعرهای متوسطی نه فقط از اعتبار موقعیت تقی ارانی در سیر تطور جنبش چپ ایران نمی­کاهد بل­که به سبب جایگاه سراینده­ی آن به جاودانه­گی مبارز یاری هم می­رساند.
تقی ارانی فرزند ابوالفتح ارانی سال 1274 شمسی در تبریز متولد شد و پس از طی تحصیلات مقدماتی به تهران آمد. متعاقب پایان آموزش متوسطه در دارالفنون و قبولی در آزمون اعزام به خارج به منظور فراگیری پزشکی به آلمان رفت، اما در رشته­ی فیزیک به اخذ درجه­ی دکترا نائل آمد. ارانی در دانشگاه برلین زبان عربی درس می­داد و از جمله دانش­جویان شاخص ایرانی بود که برای امرار معاش حتا به حرفه­ی حروف­چینی نیز روی کرده است. او در همان شهر برلین روزنامه­ی "پیکار" را راه انداخت و به تدریج با محافل کمونیستی آلمان و غرب آشنا شد و به محض مراجعت به ایران روزنامه­ی "دنیا" را منتشر کرد. مقولات مندرج در مقالات و مباحث این مجله بهترین راه بررسی و ارزیابی چیستی دومین مرحله­ی فعالیت کمونیستی در ایران به شمار تواند رفت.
«در اواسط دهه­ی1930 که فعالیت کمونیستی غیر قانونی اعلام گردید، این مجله تنها کانالی بود که از طریق آن اندیشه­های مارکسیستی در ایران اشاعه­ می­یافت. [در همین زمان بر اثر فشار دیپلوماتیک ایران و یک سال پس از به قدرت رسیدن حزب نازی روزنامه­ی "پیکار" در برلین توقیف شد.] در ایران [نیز] فعالیت حزب کمونیست بر اساس قانون مجازات مقدمین علیه امنیت کشور مصوب ژوئن 1931 [خرداد1310] کاملاً محدود شد و بسیاری از کمونیست­ها به زندان افتادند. این قانون در سال 1937 [1316 شمسی] دامن گروه ارانی را هم گرفت. استناد دادگاه در صدور حکم دستگیری این گروه محتویات مجله­ی "دنیا" بود. این مجله [به طور مشخص] فلسفه­یی ضد ایده­آلیستی و ضد متافیزیکی و تفسیری قاطعانه از تاریخ و فلسفه­ی سیاسی به عمل می­آورد. نظرات مجله [که از افکار ارانی تأثیر مستقیم می­گرفت] درباره­ی مفهوم دولت و علاقه­ی طبقاتی و جدل طبقاتی تحت تأثیر همین جهت­گیری بود. ارانی در مقاله­یی تحت عنوان "بشر از نظر مادی" نوشت: "دولت دستگاهی است که از سوی زورگو به وجود آمده تا سلطه­ی خود را بر طبقات ضعیف حفظ کند. دو سیستم قانون­گذاری و قضایی و نیز نهادهای آموزش و پرورش و هنر همه­گی زیر سلطه­ی دولت قرار دارند. در یک جامعه­ی طبقاتی هر جنبه از حیات اجتماعی و سیاسی دارای پایگاه طبقاتی می­باشد و به سود طبقه­ی حاکم سازمان­ داده شده است. لذا ابلهانه است که تصور کنیم چنین سازمانی هرگز بتواند خوشبختی و شادکامی برای مردم خود فراهم سازد ." (تقی ارانی، 1945، ص: 38) ویژه­گی بارز نوشته­ها و آموزش دکتر ارانی در شیوه­ی علمی آن بود. او می­کوشید تا اصول اساسی مارکسیسم لنینیسم را به زبان نسبتاً ساده بیان کند. [در ایران] ارانی اولین نویسنده­یی بود که به معرفی نظریات مارکسیستی در شاخه­های مختلف علوم دقیقه و به صورت یک رشته کتاب­های درسی در این زمینه پرداخت. هواداران­اَش او را صرفاً یک روشن­فکر متعهد به جامعه­شناسی علمی و تعهدات سیاسی نمی­دانستند، بل­که یک مارکسیست واقعی و انسان دوست به شمار می­آوردند که تلاش می­کرد اصول مارکس و لنین را به موضوع مشکلات داخلی و بین­المللی ایران [به تعبیر خودش] به مبارزه­ی "خلق­های رنجبر برای به دست آوردن حقوق مشروع خود" ارتباط دهد. هواداران ارانی در شمار آموزگاران و دانش­جویان و حقوق­دانان و قضات و رهبران اتحادیه­های کارگری بودند.
در آوریل 1937 [1316 شمسی] دکتر تقی ارانی و پنجاه و سه نفر از اعضای برجسته­ی این گروه به جرم نقض قانون مجازات مقدمین علیه امنیت کشور بازداشت و زندانی شدند. در جریان محاکمه مقالاتی از مجله­ی "دنیا" ارائه شد تا ثابت شود این گروه در فعالیت­های مارکسیستی دست داشته­اند. تمام اعضای گروه این اتهام را رد کردند و مدعی شدند که فقط مطالبی را درباره­ی ماتریالیسم دیالکتیک منتشر کرده­اند. دکتر ارانی ضمن حمله­ی شدید به قانون پیش­گفته - که به نظر او برخلاف عدالت و قانون اساسی بود - به زندانی شدن کمونیست­های رشت – که قبل از وضع این قانون بازداشت شده بودند – اعتراض کرد و آن­را عطف به ماسبق دانست. ارانی در تمام دفاعیات خود، سرشت علمی نظریات مارکسیستی را مورد تاکید قرار داد و از دادگاه پرسید: "چگونه یک دولت می­تواند به سرکوب عقاید­ی دست زند که شالوده­ی علمی آن­ها به کهنه­گی تاریخ بشری است و کلیه­ی جهات زنده­گی فردی و اجتماعی را بر حسب عقاید کاملاً علمی و منطقی می­نگرد؟" ارانی گفت "هیچ مکتب اجتماعی یا مذهبی به اندازه­ی سوسیالیسم درباره­ی این عقاید قلم­فرسایی نکرده است. بدیهی است که یک قانون بدون بررسی دقیق ادبیات سوسیالیستی نمی­تواند این مکتب را ممنوع سازد." (مرتضا راوندی، 1362، [تفسیر قانون اساسی ایران] صص: 63-57)1 محاکمه­ی گروه 53 نفر با محکومیت ده نفر از رهبران­شان از جمله ارانی، بهرامی، کامبخش، الموتی، بقراطی، پژوه، صادق­پور و... به ده سال زندان و دیگر اعضا به سه تا هفت سال زندان - تمام شد. [برخی معتقدند] که شخص ارانی در 4 فوریه­ی 1940 به دلیل بی­توجهی زیرکانه­ی مقامات زندان درگذشت و با مرگ خویش خاطره­ی یک شهید را برای هواداران­اَش به جای گزارد که در سال­های بعد از نام او سودجوئی­ها کردند.» (سپهر ذبیح، 1364، صص:125-122، بازنویسی شده)
دوستان نزدیک و هواداران ارانی معتقدند که او از سوی ماموران اداره­ی تأمینات شهربانی رضاشاه در زندان قصر شدیداً شکنجه شده و به همین سبب نیز به قتل رسیده است. از سوی دیگر ارانی بین روزهای 10 تا 14 بهمن 1318 به ترز مشکوک و نامعلومی در زندان درگذشت و ماموران بهداری زندان مرگ او را بر اثر ابتلا به بیماری تیفوس دانستند. اما بزرگ علوی – از اعضای گروه 53 نفر که در دادگاه به 3 سال زندان محکوم شد – در کتابی به همین نام (53 نفر) تصویر دیگری از مرگ ارانی ترسیم کرده است:
«... مرگ دکتر ارانی از آن مصیبت­هائی است که کلیه­ی کسانی که در زندان بوده و اسم او را شنیده و یا یک­بار او را در سلول­های مرطوب کریدور سه و چهار موقت دیده بودند هرگز فراموش نخواهند کرد... روز چهاردهم بهمن 1318 نعش دکتر ارانی را به غسال­خانه بردند. یکی از دوستان نزدیک دکتر ارانی طبیبی که با او از بچه­گی [جوانی] در فرنگستان معاشر و رفیق بود، نعش او را معاینه کرد و علائم مسمومیت را در جسد او تشخیص داد. مادر پیر دکتر ارانی، زن دلیری که با خونِ دل وسائل تحصیل پسرش را فراهم کرده بود روز چهاردهم بهمن 1318 لاشه­ی پسر خود را نشناخت. بی­چاره­ زبان گرفته بود که این پسر من نیست. این طور او را زجر داده و از شکل انداخته بودند. همین مادر چندین مرتبه دامن پزشک معالج دکتر ارانی را گرفته و از او خواسته بود که پسرش را نجات دهد و به او اجازه دهد دوا و غذا برای پسرش بفرستد [اما] دکتر زندان در جواب گفته بود این کار میسر نیست. برای آن­که به من دستور داده­اند که او را معالجه نکنم... بنابراین اولیای زندان و شهربانی از رفتاری که با دکتر ارانی کردند هیچ قصدی جز قتل او را نداشته­اند. اگر مسموم کردن دکتر ارانی مسلم نیست به طور قطع منظور آن­ها از این شکنجه و آزار هیچ چیز دیگری جز نابود کردن او نبوده است. ما یکی دو روز پس از 14 بهمن 1318 از مرگ بزرگ خود باخبر شدیم. آن روز یکی از شوم­ترین ایام دوره­ی زنده­گانی ما پنجاه و سه نفر بوده است. مردان بزرگ مثل بچه­هائی که مادر خود را از دست داده باشند، گریه می­کردند...» (بزرگ علوی،1357، ص:206)
بزرگ علوی در جای دیگری باز هم از مرگ دکتر ارانی به عنوان "قتل" یاد کرده است:
«... اما دکتر ارانی تا آخرین دقیقه­یی که زیست می­کرد دست از تبلیغات ضد ظلم و زور برنداشت. چند ماه قبل از آن­که به دست یکی از وقیح­ترین جلادان دنیا کشته شود...» (پیشین، ص:53)
با وجودی که شکنجه­ی زندانیان سیاسی در زمان دیکتاتوری رضاخان امری رایج بود، اما به دلیل وضع به شدت ضد بهداشتی زندان­ها و شیوع بیماری تیفوس دور نیست که ارانی به همین بیماری در گذشته باشد. به هر ترتیب مرگ هر مبارزی می­توانست بهانه­ی مناسبی برای شهید نمایی و تعرض به ماشین سرکوب پهلوی به دست دهد. چنان­که شعر شاملو یازده سال پس از مرگ ارانی سروده شده و در آن بیش از هر واژه­ی دیگری کلمه­ی "خون" آمده است. پس از مرگ تقی ارانی حزب توده او را – که مبارز­ی خوش نام بود – به خود منتسب و مصادره کرد. گفته می­شود روز 15 مهر 1327 که شاه در دانشگاه مورد سوقصد قرار ­گرفت توده­یی­ها در آرامگاه ارانی جمع شده و قصد یورش به تهران را داشتند. توده­یی­ها با اعتقاد به کشته شدن ارانی بر آن بودند که ماموران تأمینات عمداً او را به سلول بیماران تیفوسی انتقال داده و از این طریق باعث قتل او شده­اند. در مقابل پیروان مستقل ارانی معتقد بودند که اگر او نمی­مرد هرگز اجازه­ نمی­داد امثال عبدالصمد کامبخش و نورالدین کیانوری حزب توده2 را به آلت دست روس­ها و مجری محض دستورات K.G.B تبدیل کنند. شاملو در جریان مصاحبه­یی بر نظر هواداران مستقل تقی ارانی در خصوص مرزبندی احتمالی او با حزب توده مهر تائید زده و گفته است:
« ارانی یک انسان دانا و هوشیار و کوشا و صمیمی و شرافت­مند بود. برخلاف دیگر سران حزب توده و تا آن­جا که درباره­­اش نوشته­اند و خوانده­ایم رفتارش در زندان، پایداری­اَش و مقاومت­اَش تا حد مرگ حساب­اَش را از دیگران که سردمداران حزب توده باشند، جدا می­کند. دیگرانی که از همان اول خیانت کردند و لودادند و همکاری کردند در قیاس با شخصیت پایدار و مقاوم آدمی که به هر حال زنده­گی خود را گذاشت پای عقیده­اَش. هر کسی که زنده­گی خود را پای عقیده­اَش بگذارد، مثلاً یک گاوپرست که جان­اَش را فدای حماقت گاوپرستی بکند برای من حرمتی ندارد. ولی خوب حساب این آدم با دیگران جدا بود.» (پاشایی، ص:609)
برای پی بردن به عمق این اظهارنظر می­توان در قیاسی به اصطلاح مع­الفارق زنده­گی، مبارزه و مرگ تقی ارانی را با امثال ایرج اسکندری و نورالدین کیانوری مقایسه کرد. باری فریدون رهنما وزن، هیجان و احساسات شعر قصیده برای انسان ماه بهمن را به اشعار ناظم حکمت و پی­یر مورانژ مانسته دانسته و چنین نوشته است:
«در دیباچه­یی که تریستان تزارا برای اشعار ناظم حکمت نگاشته می­نویسد " از سن پل­رو، دسنوس، ماکس ژاکوب، بنژامن فُندان و پی­یر ونیک به این طرف، شعر بازی معصومانه­اَش را از دست داده" و همین یکی از زبان پر ابتکار، شعر به یک­پارچه زنده­گی تبدیل گشته است. با همان تکان­ها، سیاه­چال­ها، زخم­ها و دیوانه­گی­های مربوط به آن. شعر کار چاقو را هم می­کند:
« تو نمی­دانی مردن/ وقتی که انسان مرگ را شکست داده است/ چه زنده­گی­ست/ تو نمی­دانی زنده­گی چیست، فتح چیست/ تو نمی­دانی ارانی کیست.»
می­تواند خواننده ساکت بماند؟ - می­تواند تنبلی نادانی را به جای عکس­العمل تحویل شاعر دهد؟ - دیگر منظره­یی نیست که خواننده به برانداز کردن آن اکتفا کند. باید به میدان آید و حرف بزند. "تو نمی­دانی"ها از منزل­اَش او را بیرون کشیده­اند. ریتم و وزن از خارج بر شعر و شاعر تحمیل نشده، بل­که اوامر و احساسات "صبح" [شاملو] را اجرا می­کند. ژان پره­و که آلمانی­ها اعدام­اَش کردند راجع به اولین اشعار پی­یر مورانژ می­نویسد "چیزی که او در شعر امروز ما وارد کرده رجحان احساسات، رجحان حرکت و تلاش بر اشکال و تصاویر است" کاری که مایاکوفسکی، لورکا، نرودا و والت ویتمن از طرفی و از طرف دیگر فولکلور سیاه­پوستان و لنگستون هیوز انجام دادند و امروز ناظم حکمت، نزوال، نیکلاس گوی­بن، آموریم و ایواشکه­ و­یچ در تکاپوی زنده نگه­داشتن آن­اَند...»
(مقدمه­ی فریدون رهنما، بر چاپ اول قطع نامه،1330)
صرف­نظر از هیجان و احساس تند شاملو که در سراسر شعرهای قطع نامه و هوای تازه حاکم است و گذشته از بیان خطابی - که ویژه­گی مدح و ذم در شعر فارسی است - در شعر قصیده برای انسان­ ماه بهمن نام ارانی دوبار آمده و به همراه عنوان شعر (انسان ماه بهمن) این شبه قصیده­ی طولانی را در مناسبت و به یاد و خاطره­ی انسانی خاص محدود کرده است. استفاده­ی شاملو از کلمه­ی "قصیده" برای نامیدن این شعر، به سبب خاستگاه پیش­گفته است. قصیده­ی بهمن از جمله مدایح بی­صله­یی است که شاملوی جوان در آن کوشیده است از مسیر تکرار مکرر واژه­ی "خون" و بهره­مندی از وزن یک بند و مسلسل­وار، مرگ­ ارانی را قتلی خونین شبیه تیرباران نشان دهد. تا آن­جا که شعر به رگباری از "خون نامه" تبدیل شده و همه­ی بی­حیثیتی پادشاهی "بی­­همه چیز" را هدف گرفته است.


پی­نوشت:

1. در مورد محاکمه­ی 53 نفر و نحوه­ی دفاع جانانه­ی دکترتقی ارانی، شیواترین روایت را بزرگ علوی به دست داده است. بنگرید به فصل 23 از کتاب پنجاه و سه نفر تحت عنوان محاکمه­ی "پنجاه و سه نفر" (بزرگ علوی ،1357،صص:186-155):
«شاهکار محاکمه­ی پنجاه و سه نفر نطق دکتر ارانی بود. دکتر شش ساعت و نیم صحبت کرد. دوست و دشمن را بُهت فراگرفته بود. آژان­ها و صاحب­ منصبان شهربانی با دهن باز به او نگاه می­کردند.» (پیشین، ص:173)

2. نخستین کُنگره­ی حزب کمونیست ایران در سال1920 در اواخر مرحله­ی اول نهضت گیلان به رهبری سلطان­زاده شکل گرفت و حزب توده متشکل از بقایای گروه ارانی در اکتبر 1941 (15 مهر1320) تاسیس شد. غالب موسسان این حزب مورد عفو ملوکانه!! قرار گرفته و "آزاد" شده بودند.

---

محمد قراگوزلو
Mohammad.QhQ@Gmail.com